به گزارش گروه فرهنگی قدس آنلاین، رمان «تهوع» از شناختهشدهترین آثار ادبی-فلسفی ژان پل سارتر است. این کتاب در قالب رمان نوشته شده و ادبی-فلسفی است اما شاید بهتر باشد از لفظ «فلسفی-ادبی» برایش استفاده کنیم چون بیش از آنکه اثری ادبی باشد، کتابی فلسفی است. در توصیف رمان دیگر این نویسنده یعنی «سن عقل» میشود گفت که رمانی فلسفی است اما غلظت فلسفه در رمان «تهوع» خیلی بیشتر از ادبیات است و از ظرفِ وجودی این رمان سرریز میکند.
سارتر ۳۲ ساله بوده که «تهوع» را نوشته و نکته قابلتوجه درباره آن این است که طی ۸ سال نوشته و تدوین شده است. شخصیت اصلی داستانِ «تهوع» مردی جوان به نام آنتوان روکانتن است که از ماجراجوییهای مختلف و سفرکردن خسته و دلزده شده و به شهر کوچکی به نام بوویل میرود تا با تحقیق و تحفص درباره زندگی مردی که چندسده پیشتر زندگی میکرده (سیاستمداری قرن هجدهمی)، رمانی بنویسد و از این رهگذر معنایی به زندگی و «وجود» خود بدهد. چنین سرگذشتی تا حد زیادی شبیه به زندگی و اتفاقات دوران حیات خودِ سارتر است. آنتوان روکانتن که در این مطلب از او بهعنوان راویِ داستان یاد میکنیم، شخصیتی است که با تمامچیزها و تمام افراد محیطِ اطرافش، احساس بیگانگی میکند. اما او با درون و درونِ خود بیگانه نیست. بنابراین لزومی ندارد برای نقد این رمان بهسراغ امرِ الیناسیون یا از خودبیگانگی برویم. چون شخصیت اصلی و محوری این رمان، در پی کشف چرایی و چگونگی «وجود» است و در واقع با دیگران و اطرافش بیگانه است نه خودش. «میدانم این خیابان بولبیه است، ولی برایم آشنا نیست.» این شخصیت با وجود اینکه در جایی از رمان اشاره میکند که «اصلا چهره خودش را مقابل آینده نمیشناسد»، اما از خودش با عنوان شیءای خاکستری روبروی آینه یاد میکند: «الان شیئی خاکستری توی آینه نمایان شد.» (ص ۳۱) که پس از چند جمله آن را بازتاب چهرهاش میخواند.
لارس اسوندس نویسنده کتابهای «فلسفه ملال» و «فلسفه تنهایی» میگوید یکگونه دوگانگی یا تضاد درون وجود ما هست که ما را، هم بهسمت دیگران میکشاند چون نیازمندشان هستیم و هم ما را پس میراند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و میخواهیم به حال خودمان باشیم. کانت از این حالت انسانی با عنوان «معاشرتطلبی غیراجتماعی» یاد میکند. اسوندنس مینویسد آدمی ممکن است با خویشتن خویش بیگانه شود بیآنکه متوجه آن باشد، ولی تنهایی چنین نیست، چون تنهایی نوعی احساس رنج و درد است که بر اثر اختلال در روابط فرد با دیگران پدید میآید. بنابراین رمان «تهوع» درباره ازخویشبیگانگی بشر نیست بلکه درباره تنهایی بشر است.
ترجمه حسین سلیمانینژاد از رمان «تهوع» چندی پیش توسط نشر چشمه منتشر شد که در این مطلب، مبنای نقد و بررسی قرار میگیرد. سارتر در سال ۱۹۳۸ این کتاب را بهعنوان نخستین رمان فلسفیاش نوشت. بهانه و هدف اصلی هم از نگارش آن بیان اندیشه وجودگرایی و همان فلسفه اگزیستانسیالیستی است. شخصیت اصلی این رمان یا همان راوی، در واقع خود سارتر یا بهعبارت بهتر، آینهدار اوست. او در جایی از رمان، در صفحه ۲۴۴ روش نوشتناش را از زبان آنتوان روکانتن بیان کرده است: «حقیقت این است که من نمیتوانم قلمم را کنار بگذارم: گمان میکنم دچار تهوع میشوم و حس میکنم آن را با نوشتن به تاخیر میاندازم. بنابراین هرچیزی که به ذهنم میآید مینویسم.» و یا در جایی دیگر از این کتاب مینویسد: «حالا دیگر به هیچکس فکر نمیکنم و حتا زحمت جستوجوی کلمهها را به خودم نمیدهم. خودشان با سرعتی کموزیاد در ذهنم جاری میشوند؛ چیزی را ثبت نمیکنم، اجازه میدهم راه خودشان را بروند.» بنابراین نویسنده کتابی که پیشِ رو داریم، همانطور که خودش در داستان نوشته، بهطور جدی از وجودش متعجب میشود و در پی پاسخ این سوال است که آیا یک ظاهرِ محض نیست؟ این شخصیت از طرفی، مورد حمله تهوع قرار میگیرد؛ تهوعی که ناگهان سروکلهاش پیدا میشود و روکانتن هم نمیتواند توصیفش کند: «هیچ چیز تغییر نکرده و با این حال، همهچیز به شکل دیگری وجود دارد. نمیتوانم توصیف کنم؛ مثل تهوع است.» راوی این داستان، شخصیتی است که مفاهیم از دستش در میروند و از تعریف پدیدهها عاجر است: «و توی خیابانها معلوم نیست حال و هوای عید هست یا نه؟ چون مدام میخواهد خودی نشان بدهد، ولی تا میآیی متوجهش بشوی غیبش میزند.» و یا «زندگی کردن یعنی همین. اما وقتی زندگی را تعریف میکنیم همهچیز عوض میشود: فقط عوض شدنی که هیچکس متوجهش نمیشود.»
البته این شخصیت و در واقع سارتر، تا جاییکه میتوانسته، برای غلبه بر این وضعیت و تعریفپذیر کردن تهوع و امر فلسفی وجود، سعی خود را کرده است. نمونهاش هم چنین جملاتی هستند: «همیشه حق چیزی نیست جز روی دیگر وظیفه» (ص ۱۲۳)
* مقدمه
پیش از ورود به بحثهای اصلی درباره رمان «تهوع» کمی شخصیت و کنشگر اصلی داستانش را بیشتر بشناسیم. او با دیدن یک پیراهنِ نخآبی میگوید: «تهوعآور است. شاید هم خود تهوع باشد. تهوع در درونم نیست آنجاست: حسش میکنم، روی دیوار، روی بندکها، همهجای اطرافم. با کافه یکی است. منم که درونش هستم.» برداشت این شخصیت از زندگی در دنیا این است که احساس میکند میانه یک دکور مقوایی ایستاده که ممکن است هرآن جابهجا شود. دنیایی که این شخصیت میبیند، منتظر یک حمله است؛ منتظر تهوع. اینکه دنیا هر روز به یک شکل است و تغییر نمیکند از نظر این شخصیت بهدلیل تنبلی است. در بخشهای بعدی این مطلب بهطور مشروح به این مساله خواهیم پرداخت اما این شخصیت در بیان معمولی و عامیانه فلسفه موردنظرش از وجود بر این باور است که بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی میکند: «ولی فکر را خود من ادامه میدهم و بازش میکنم. من وجود دارم. فکر میکنم وجود دارم.» این شخصیت میخواهد «احساس وجود داشتن» را باز کند. و این کار، همانطور که اشاره کردیم، بهانه اصلی نوشتن «تهوع» است.
ذهن انسانی که تهوع را روایت میکند و آن را نوشته، بهطور ناخودآگاه مشغول فکر کردن است. این فکر کردن به تهوع منجر شده و این آرزو در درون او شکل گرفته که ایکاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! «فکر منْ خود من است: برای همین نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر میکنم ... و نمیتوانم جلو فکر کردنم را بگیرم.» راوی داستان «تهوع» توسط وجودهای مختلف احاطه شده و این محاطشدنش باعث سردرگمیاش در ادارک و تهوع شده است. بنابراین باید توجه کنیم که تهوع و افسردگی موجود در رمان «تهوع» از جنس فلسفه است. ژان پل سارتر در مقام نویسنده و فیلسوفی که این اثر را خلق کرده، از اتفاقات، پدیدهها و حوادث اطرافش تاثیر گرفته و بهرهبرداری کرده است: «خدایا، امروز چقدر وجود داشتنِ چیزها شدید است. به لوسین کوچولو تجاوز شده است. خفهاش کردهاند. بدنش هنوز وجود دارد، تن زخمیاش. این دختر دیگر وجود ندارد. دستهایش. او دیگر وجود ندارد.» او مرتب در حال فکر کردن به اینگونه مسائل و ربطشان با وجود و اصالت آن است. چون دوباره و چندباره مینویسد: «فکر میکنم، پس هستم؛ من هستم چون فکر میکنم. چرا فکر میکنم؟ دیگر نمیخواهم فکر کنم. من هستم، چون فکر میکنم که نمیخواهم باشم، فکر میکنم که...» در یکی از شطحیات فلسفیاش هم در فرازی از داستان مینویسد: «اگر وجود دارم، به این دلیل است که از وجود داشتن متنفرم.»
* مواجهه با زمان ملالانگیز
در ابتدای مطلب به تنهایی شخصیت اصلی این رمان اشاره کردیم. شاید تنهایی آنتوان روکانتن ناشی از ملالاش باشد. اندی وارهل بر این باور بود که این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز میکند و تنها با چیزی جدید میتوان این ملال را در هم شکست. کاری به راه و روش وارهول برای غلبه بر ملال نداریم اما زمان، عنصر مخفی و پشتپرده مهمی در رمان «تهوع» است که موجب ملولشدن شخصیت اصلیاش شده است. شاید به این دلیل که زمانِ این رمان، کش میآید و خیلی دیر میگذرد. جالب است که این مساله در کتاب «فلسفه ملال» لارس اسوندسن هم مطرح شده است: «ولی زمان بیکران است و نمی توان پرش کرد. هر چیزی را که درونش بریزیم وا میرود و کش میآید» پس با چارچوب فلسفه ملال، بهتر میشود شخصیت اصلی «تهوع» را درک کرد.
در رمان «تهوع» موزیکی در کافه پخش میشود که ابتدا و انتهای داستان مورد توجه روکانتن قرار میگیرد. این یکیشدن ابتدا و انتهای رمان، به تعبیر این شخصیت، دم بیحوصلگی را قیچی و طول زمان را پا برجا میکند. او در همین صفحهای که چنین سخنانی دارد، درباره یکیشدن پایان و آغاز حرف میزند. یعنی اتفاقی که در ساختار و فرم رمان هم رخ میدهد. گویی شخصیت دچار همان تهوعی است که ابتدا حرفش را میزد. روزمرگی و ملال ناشی از آن را هم میتوان در جایجای رمان با روایت درونیات یا اعمال بیرونی شخصیت روکانتن مشاهده کرد. او در کافه است و میخواهد کتاب «اوژنی گرانده» را بخواند؛ «نه به این خاطر که از خواندنش لذت میبرم: بیشتر برای اینکه باید کاری بکنم.»
این از دست و پا زدن و مواجهه شخصیت اصلی «تهوع» با زمان حال. اما او با آینده هم مشکل دارد و لزومی در رسیدنش نمیبیند: «آینده را میبینم. آنجاست، توی خیابان، بفهمی نفهمی رنگپریدهتر از حال. چه لزومی دارد تحقق پیدا کند؟ با این کار چه عایدش خواهد شد؟» در ضمن سوال مهمی را هم درباره پدیده زمان مطرح میکند؛ مبنی بر اینکه آیا هرگز برگشتناپذیر نیست؟ گذشته هم چیزی جز حفرهای بزرگ نیست. از نظر راوی این داستان، گذشته برای صاحبخانهها یک چیز تجملی است. کسی گذشتهاش را در جیباش نگه نمیدارد. برای جا دادن گذشته باید یک خانه داشت. اما او فقط بدنش را دارد؛ از دار دنیا یک بدن دارد و نمیتواند جلوی خاطرههایش را هم بگیرد. بنابراین چنین شخصیتی از گذشته، لبریز میشود و گذشته از ظرف وجودی او سرریز میکند.
با سرکی دوباره به کتاب «فلسفه ملال» به این جمله مهم برمیخوریم که وقتی کسی گرفتار ملال میشود، نمیداند با زمان چهکار کند. این سرگشتگی را میتوان در رفتار آنتوان روکانتن هم مشاهده کرد. اسوندسن در کتابش جایی که میخواهد محتاطانه پاسخی به ذات مساله ملال بدهد، به این نتیجه میرسد که ملال هنگامی ایجاد میشود که بین زمان خود چیز و زمانی که آن چیز را در آن میبینیم، تعارضی وجود داشته باشد. امانوئل کانت بر این باور بود که تنها درمان ملال، کار است نه لذت. انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. انسان زندگی خود را با کارهایش احساس میکند نه با لذتهایش و بیکاری باعث میشود که احساس فقدان زندگی کنیم. شخصیت اصلی رمان «تهوع» هم سعی دارد برای فرار از ملال، خودش را سرگرم نوشتن رمانی درباره زندگی یک انسان بکند اما موفق نمیشود و در نهایت این کار را رها میکند.
در صفحه ۵۱ رمان «تهوع» این جمله را میخوانیم: «آرام. آرام. لغزیدن و تماسهای سطحی زمان را دیگر حس نمیکنم.» از نظر هایدگر چیزی ملالانگیز است که متعلق به موقعیت ملاانگیز است. نامیرایی ملالانگیز است چون گزینههای بیپایان را پیش روی فرد قرار میدهد. هایدگر همچنین گفته اگر هر چیزی وقت نداشت، از ملال خبری نبود. بنابراین در جمعبندی این بحث باید بگوییم که خود زمان و ذات نامیرایش است که موجب ملال شخصیتی مثل آنتوان روکانتن میشود که در پی پاسخهایش درباره امر وجود و موجود است.
* عناصر رمانبودن «تهوع»
وقتی «تهوع» را میخوانیم، در برخی صفحات، فشردگی و خشکی مباحث فلسفی بهقدری زیاد است که اینفکر به ذهنمان خطور میکند: «بهتر نبود سارتر بهجای این رمان، یک رساله فلسفی مینوشت؟» جالب است که او با وجود ارادتش به فلسفه و افکار هایدگر، رویه این فیلسوف آلمانی را درباره تبیین هستی در پیش نگرفت و افکارش را در قالب داستان، رمان و نمایشنامه منتشر کرد. البته او رسالههای فلسفی هم دارد و درست به همین دلیل چنین سوالی به ذهنمان خطور میکند که اصلا چرا «تهوع» را در قالب رمان نوشته است؟ ظاهرا به این دلیل که پیش از آن، رساله «هستی و نیستی» را نوشته بوده و «تهوع» اولین رمان فلسفی اوست. اما بههر حال، باتوجه به اینکه رمان و ژانرهای مختلف نوشتهشدنش فقط در داستانسرایی و طرح قصه خلاصه نمیشوند و همچنین توجه به اینکه علم داستاننویسی متعلق به غربیهاست که در برهههای مختلف با مکاتب و نهضتهای مختلف تغییر و تحول پیدا کرده؛ «تهوع» هم یک رمان است و یکی از دلایل این امر، تغییر و تحول یا همان استحاله شخصیت اصلی است.
با وجود کند بودن روند اتفاقات و کمبودن حوادث، شخصیت اصلی رمان دچار استحاله میشود؛ هم در امر تنهایی هم در زمینه ادراکش از وجود. در زمینه تنهایی، همان آنتوان روکانتنای که در ابتدای کتاب میگفت تنهاست و به تنهایی اش عادت کرده، در صفحه ۲۱۷ میگوید از برگشتن به تنهاییاش سخت میترسد. در زمینه فلسفه وجود هم همین شخصیت که با کشتن یک مگس، معتقد است این حشره را از چنگ وجود رها، و در حقاش خوبی کرده، بهجایی میرسد که باور میکند تنها سرمایهاش برای زندگی همین وجود است و به همان نتیجه مهم سارتر درباره آزادی انسان میرسد: «آن چیزی که انتظار میکشید خودش را نشان داده، در من حل شده، در من جاری شده و درونم را پر کرده است. مهم نیست: چون آن چیز، خود منم. وجود، آزاد و رها، رویم موج میزند. من وجود دارم.»
شخصیت راوی، اوایل کتاب این سوال را چند مرتبه مطرح میکند: «آیا خودم تغییر کردهام؟» یا در جملهای دیگر مینویسد «گمانم خودم تغییر کردهام: این سرراستترین جواب است. ناخوشایندترینش هم.» بنابراین در کتاب «تهوع» با یک رمان روبرو هستیم که یک فیلسوف اگزیستانسیالیست نوشته است. اما این فیلسوف که از قرار معلوم، ژان پل سارتر است، استفاده صحیح از قلم و زبان را برای تاثیرگذاری بیشتر میشناسد. به همینجهت در فرازهایی از داستان «تهوع» با باریکبینیها و جزئینگریهای روبرو هستیم که باید به آنها توجه داشته باشیم! نمونهاش نوای گرامافونی است که ابتدا و انتهای کار تکرار میشود: «روزی از این روزها/دلتنگم خواهی شد عزیزم!» یا عبارات و توصیفهای شاعرانه که البته سهم زیادی در متن ندارند اما بالاخره در سطور کتاب وجود دارند:
«شب آمد تو، با خودشیرینی و تردید. دیده نمیشود، ولی همینجاست و روی چراغها را میپوشاند. چیز غلیظی در هوا به مشام میرسد: خودش است سرد است.»
«سه بار دیگر دوشِ نور زرد میگیرم.»
«سردم است و گوشهایم درد گرفتهاند؛ لابد مثل لبو سرخ شدهاند. ولی احساس ناب بودن میکنم. ناب بودن اشیای پیرامونم در من اثر کرده؛ هیچ چیزی زنده نیست.»
«تهوع آنجا مانده، در نور زرد. خوشحالم: این سرما خیلی ناب است، خیلی ناب است امشب. آیا خودم موجی از هوای یخزده نیستم؟ که نه خون داشته باشم، نه لنف، نه گوشت. که در آن مجرای دورودراز جاری شوم و بروم سمت آن رنگپریدگی. که فقط سرما باشم و بس.»
به کُند بودن سرعت اتفاقات و همچنین نبودن اتفاق بیرونی هم اشاره کردیم. در توضیح بیشتر باید بگوییم که جنس حوادث و اتفاقات رمان «تهوع» اینگونه است؛ مگر حادثه کتککاری در کتابخانه که باعث و بانیاش شخصیت خودآموز است و از حیث بیرونیبودنش، توجه مخاطب را جلب میکند. اما عموم اتفاقات این رمان مانند همان اتفاق اوایل رمان هستند؛ شخصیت راوی کاغذپارهای را گوشه خیابان میبیند و میخواسته آن را بردارد. اما این کار را نمیکند. «مسلما هیچ اتفاق تازهای نیافتاد، راستش فقط امروز صبح ساعت هشت و ربع، وقتی از هتل پرنتانیا بیرون میآمدم تا بروم کتابخانه، خواستم کاغذی را که روی زمین افتاده بود بردارم و نتوانستم. همهاش همین، اسم این را که نمیشود اتفاق گذاشت.» (صفحه ۲۲) چند سطر بعدتر هم مینویسد: «من نه رمز و راز میخواهم، نه حالتهای روحی، نه چیزهای وصفنشدنی؛ نه باکرهام نه کشیش که بخواهم به زندگی باطنی رو بیاورم. چیز قابل گفتنی نیست: فقط نتوانستم کاغذ را بردارم همین.»
* یک تذکر: خودداری از خلط وجودگرایی با تنهایی و مالیخولیا
برخیمواقع باورهای اگزیستانسیالیستی با عقاید درونگرایانه مالیخولیایی یا پوچانگارانه اشتباه گرفته میشوند. جالب است که خودِ سارتر هم ابتدا میخواسته نام این کتاب را «مالیخولیا» بگذارد. سطور و برخی صفحات رمان «تهوع» هم ممکن است به چنین اشتباهی دامن بزنند. مثلا چنین جملاتی «من غم و غصهای ندارم، درآمد سالیانه دارم، نه رئیسی دارم، نه همسری و نه بچهای. وجود دارم، همین. این غصه آنقدر مبهم و آنقدر فراطبیعی است که ازش شرم دارم. (ص ۱۵۱)» این فکر را به ذهن مخاطب میاندازند که شخصیت اصلی این رمان دارد از پوچی زندگی و بیانگیزگیاش حرف میزند. گروهِ دیگری از جملات رمان که ممکن است مخاطب را به اشتباه بیاندازند، مربوط به سخنان راوی از تهوع هستند. توصیفاتی که او از درونش دارد، به این نتیجهگیری ختم میشوند که تهوع وجود این فرد را برداشته است. مثلا در صفحه ۱۸۰ میخوانیم «تهوع دست از سرم برنداشته» و یا در جایی دیگر «دیگر نه یک مرض است، نه یک بحران زودگذر: بلکه خود من است.»
در نظر داشته باشیم که «تهوع» یک حالت درونی و «وجود» یک فلسفه است که سارتر در رماناش آنها را به هم پیوند داده است. این دو گاهی موازی هم حرکت میکنند و گاهی هم در همتلفیقشده هستند. اما در کل، تهوعی که شخصیت راوی این داستان دارد، بهخاطر نگاهش به هستی و وجود است. در جاهایی، سروکله «ماهیت» هم پیدا میشود: «وجود معمولا پنهان میشود. اینجاست، دور و برمان، دورنمان، خود ماست؛ نمیتوان دو کلمه گفت و از آن حرف نزد، ولی دست آخر لمس نمیشود.» و یا «اگر از من میپرسیدند که وجود چیست صادقانه جواب میدادم هیچ، فقط یک شکل خالی است که میآید و به چیزهای بیرونی اضافه می شود،بی آنکه ذرهای ماهیتشان را تغییر بدهد.»
راوی «تهوع» میگوید: «خوب می دانم که دلم نمیخواهد هیچکاری بکنم؛ انجام دادن یک کار یعنی آفریدن وجود؛ و از این وجودها به قدر کافی هست.» اینحرف شاید نشاندهنده پوچی و بیانگیزگی گویندهاش باشد اما در لایه زیرین درباره مساله وجود و ماهیت است که در ادامه مطلب، به آن خواهیم پرداخت.
تنهاییِ شخصیت اصلی داستان هم شاید از عواملی باشد که خواننده را بهاشتباه بیاندازد. «اما من تنها زندگی میکنم، تنهای تنها. با کسی همکلام نمیشوم.» یا «از چیزی میترسم که قرار است زاده شود، مرا مال خودش کند و ببردم – به کجاها؟» البته اشارات درشت و کاملامحسوسی که فلسفه اگزیستانسیالیستی در این رمان دارد، نمیگذارد شکی برای خواننده باقی بماند اما در کل، پیش از آنکه این فلسفه، خود را بهطور کامل در رمان بهرخ بکشد، ممکن است در ابتدایِ راه مطالعه، این تصور برای مخاطب بهوجود بیاید که دارد یکی از آثار مربوط به واگویههای انسانِ رهاشده در عصر مدرن و پسامدرن را میخواند. چون شخصیت راوی در جملهای در صفحه ۱۳ رمان میگوید: «دنیای به این نظمی چه ترسی دارد؟» حتی در فرازی، تشابهی با رمان سوررئالی مانند «بوفِ کور» صادق هدایت دیده میشود که از مردم اطرافش مینالد: «بین این صداهای شادمان و منطقی تنهایم. تمام این آدمها وقتشان را با توجیه کردن کارهاشان میگذرانند و خوشحال اقرار میکنند که با یکدیگر همعقیدهاند. ای خدا، چهقدر برایشان مهم است مثل هم فکر کنند.» این اتفاق در صفحه ۱۰۱ کتاب هم میافتد و دوباره «بوف کور» بهیاد خواننده میآید. سارتر ۳۲ ساله بوده که این رمان را منتشر کرده و شخصیت اصلی داستانش هم مردی در آستانه چهل سالگی است که از مردم جامعه و اطرافش اینچنین گلایههایی دارد: «اسم سماجتهای بیارزش و حفظ کردن چند ضربالمثل را تجربه میگذارند و ادای دستگاههای خودکار را درمیآورند: دو شاهی بینداز توی شکاف سمت چپ و یک قصه بستهبندیشده در لفاف نقرهای تحویل بگیر؛ دو شاهی بینداز در شکاف سمت راست و پندهای گرانبهایی تحویل بگیر که مثل کاراملِ نرم به دندان میچسبند.»
بههر حال تنهایی شخصیت اصلی رمان «تهوع» با فکرکردن پر میشود؛ فکر کردن به مساله وجود: «حالا تنهایم. تنهای تنها که نه. آن فکر جلوم است و انتظار میکشد.» بیخود نیست که این رمان، یکی از بیانههای مهم اگزیستانسیالیستها محسوب میشود.
* حضور خدا و بیخدایی در رمان تهوع
سارتر را یکی از نمایندگان فلسفه اگزیستانسیالیسم بیخدا میدانند ولی جالب است که در رمان «تهوع» او حرف خدا و زندگی دیگر هم زده میشود. مثلا یکی از فرازهای مهم رمان، زمانی است که شخصیت راوی (که آینهدار خود سارتر است) با شخصیت خودآموز (که یک انسانگراست) وارد بحث جدی و چالشی میشود. یعنی سارتر خود را در این معرکه روبرو و در تقابل با انسانگرایان قرار داده است. خودآموز، در این گفتگو، هدف زندگی را خود انسان و شکوفاییاش میداند. شخصیت راوی هم در جایی، میانه بحث میگوید: «فراموش کرده بودم که او انسانگراست.» و جالب است که سارتر در طراحیهایش برای داستان «تهوع» یک اتفاق مهم را به دوش این شخصیت انسانگرا میگذارد؛ دست درازی به یک پسر نوجوان. به عبارت بهتر، نیت دستدرازی به یک پسر نوجوان که البته ناکام میماند ولی لحن راوی درباره این ناکامی و واکنشهای تندی که مردم با خودآموز نشان میدهند، بیشتر همدلانه و دلسوزانه است تا خصمانه. خودآموز در جایی از بحث میگوید «آقا من به خدا ایمان ندارم. علم وجودش را رد کرده. ولی در اردوگاه آلمانی یاد گرفتم به انسان ایمان داشته باشم.» طبیعی است که فردی انسانگرا، به پاداش و جزا اعتقاد نداشته و هرکاری را که امیالش هدایت کنند، انجام میدهد. جالب است که شخصیت خودآموز هم در این داستان، دچار تناقض است چون با وجود بیاعتقادیاش به خدا، هر یکشنبه به مراسم عشای ربانی میرفته است.
اما شاید بتوان رگههای اگزیستانسیالیسم بیخدا را در برخی جملاتِ دیگر راوی جستجو کرد که البته این جملات هم با مواضعی که در بحث با خودآموزِ انسانگرا دارد، متناقضاند. او در فرازی از بحثاش با خنده میگوید: «هیچ، هیچ، هیچ دلیلی برای وجودداشتن نیست.» این شخصیت در مواجهه با خودآموز، معتقد است «همه انسانها ستودنی هستند البته بهعنوان مخلوقات خداوند.» در این بحث، همچنین تفاوتهای انسانگرای رادیکال، با انسانگرای کاتولیک مطرح میشود. یعنی شخصیت راوی است که به این تفاوت قائل است و این نتیجهگیری را هم دارد که انسانگرای رادیکال، بهطرز خاصی کارمند دولت است و دغدغه انسانگرای بهاصطلاح چپ، حفظ ارزشهای انسانی است. همین جاست که به نظر میرسد عقاید چپگرایانه سارتر خودنمایی میکنند. چون شخصیت راوی داستان دارد از طریق بیان این جملات، نزدیکی مواضعش با انسانگرایان چپ را گوشزد میکند. فراموش نکنیم که آنتوان روکانتن چشم دیدن بورژواهای شهر بوویل را ندارد و با این رویکرد در جایی از داستان به این نتیجه میرسد که «هرگز یک موجود نمی تواند وجود یک موجود دیگر را توجیه کند.»
دیگر جملاتی که موید بحث بیخداییِ اگزیستانسیالسیم سارتر در این رمان هستند، مربوط به وجود و موجود هستند. جایی که راوی در ادامه سخنرانیهای درونیاش برای خواننده داستان، دارد در اینباره فلسفهبافی میکند: «وجود به معنای وجوب نیست: وجود داشتن یعنی اینجا بودن همین؛ موجودها ظاهر میشوند، اجازه میدهند به آنها بربخوریم، ولی هرگز نمیتوانیم استنباطشان کنیم. گمانم کسانی هستند که این موضوع را فهمیدهاند. آنها فقط سعی کردهاند با اختراع یک هستی واجب و برخاسته از خود بر این مکان مسلط شوند. باری، هیچ هستی واجبی نمیتواند وجود را توضیح دهد.» اینکه هیچ هستی واجبی نمیتواند وجود را توضیح دهد، احتمالا به این معنی است که هستی واجبالوجودی که خدا باشد، نمیتواند وجود را شکافته و آن را برایمان تشریح کند.
اما در جای دیگری از رمان و در موضعی متناقض با اگزیستانسیالیسم بیخدا، جملاتی آمدهاند که خدا در آنها حضور دارد. وقتی شخصیت راوی، به دریا نگاه میکند، به لایه نازک سطح و عمق آن اشاره میکند. او در توصیفاتش میگوید لایه نازک برای گولزدن آدم ها ساخته شده و همین لایه است که وجود خدا را ثابت میکند. او میگوید «من زیرش را میبینم!» جالب است که آنتوان روکانتن در برخی مواقع، هنگام آه کشیدن، از لفظ «ایخدا» استفاده میکند. آنتوان روکانتن یا بهعبارتی ژان پل سارتر، در خلال جملات رمان «تهوع» میگوید که به زندگی دیگر اعتقاد دارد. این اعتقاد در یکی از نمایشنامههایش با نام «خلوتکده» هم دیده میشود. در جملهای از جملات «تهوع» میخوانیم: «این آدمها که آن روز، مانند روزهای دیگر، همگی با خدا و با دنیا سر سازگاری داشتند، آرام به دل مرگ سریده بودند تا بروند و حقشان را از زندگی جاودانه طلب کنند.»
ترس از جهنم هم در جایی از کتاب «تهوع» خود را نشان میدهد؛ جایی که داستان پیرمردی که دوست دنی دیدرو (دیگر فیلسوف فرانسوی) و پانتئیست بوده تعریف میشود. پانئیستها پیرو همهخدایی یا وحدت وجود بودند. در این مکتب خدا متشکل از کلیه نیروها و پدیدههای طبیعی است که در همهچیز جریان دارد و جدا از این عالم نیست. در داستانیکه از دوست دنی دیدرو تعریف میشود، او در حال مرگ است و کشیشی به بالیناش آوردهاند اما کشیش به هر راه و روشی متوسل میشود تا مرد محتضر به شیوه مسیحیان اعتراف کند، موفق نمیشود. اما وقتی موسیو دو رولبون نامی میآید، به چند دقیقه نمیکشد که موفق میشود پیرمرد را به اعتراف وا دارد و پیرمرد هم پس از اعتراف میمیرد. جوابی که مردِ رند میدهد، جملهای است که مورد نظر سارتر بوده و آن را در رمانش آورده است: «موعظه نخواندم فقط از جهنم ترساندمش». بنابراین ایمان، گاهی به خاطر مرگ است و سارتر هم در پی نشاندادن همین نکته است.
در مجموع در رمان «تهوع» با موضع دوگانه و متناقضی درباره وجود یا عدموجود خدا یا موجود واجبالوجود روبرو هستیم. سارتر از طرفی، صحبت از وجود خدا و آفریدگار میکند و از طرف دیگر از حقیقتی حرف میزند که همیشه متوجهش بوده و از این قرار است که حق بودن را ندارد. بهطور اتفاقی، پیدا شده است و مثل یک سنگ، گیاه یا یک میکروب وجود دارد. زندگیاش هم دیمی و باری به هرجهت بوده است.
* «تهوع» و فلسفه وجود
«من وجود دارم – دنیا وجود دارد – و من میدانم که دنیا وجود دارد.» این یکی از جملات مهم این رمان است. روکانتن، در بخشی از کتاب که به ذکر مسائل فلسفه وجودی میپردازد، شخصیت اصلی رمانش را - یعنی همان سیاستمدار قرن هجدهمی که مشغول تحقیق درباره اوست - تنها بهانه وجودش عنوان میکند. بیان سادهترش شاید انگیزه حیات و ادامه زندگی باشد: «نباید فراموش کرد که موسیو دورولبون در حال حاضر تنها توجیه وجود من است.» از طرفی وقتی از حالوهوای تحقیق و پژوهش بیان میآید و دوباره وارد فضای افکارِ خود میشود، احساس میکند این بهانه از او گرفته میشود: «ناگهان یادم آمد که کتابخانه ساعت هفت میبندد. قرار بود دوباره پرت شوم توی شهر. باید کجا میرفتم؟ چهکار میکردم؟» (صفحه ۱۱۷)
از طرفی، سارتر برای مفهوم «وجود» شخصیت قائل میشود و در شطحیات و جملاتی که آنها را در دهان راوی داستان «تهوع» میگذارد، درباره این شخصیت چنین مینویسد: «وجود چیزی نیست که اجازه دهد از دور به آن فکر کنیم: یا باید ناگهان بگیردتان، بالای سرتان بایستد و مانند بختکی روی دلتان سنگینی کند، یا اینکه دیگر هیچچیز باقی نمیماند.» او معتقد است وجودْ، بیحافظه است و از گمشدهها حتی در حد یک خاطره هم چیزی را نگه نمیدارد. در واقع، سارتر در این رمان نتوانسته راهحل یا نسخهای برای مشکلاش درباره وجود تجویز کند بلکه در نهایت موفق شده صورتمساله و افکارش را تبیین کند. مثلا با بیان جملاتی صریح مثل این: «وجود مانند مخزن پری است که انسان نمیتواند کنار بگذاردش.» یعنی نتیجهگیری کلی این است که چارهای نیست؛ وجود هست و نمیتوان آن را کنار گذاشت. باید با آن کنار آمد! انگار در انتهای داستان هم تنها چیزیکه برایش باقی میماند، همین مساله وجود است. در صفحات پایانی راوی، جملاتی درباره آنی دارد: «او در اوج سرخوشی است و من برایش کسی هستم که انگار هیچوقت به او برنخوردهام؛ او یکهو از من خالی شده و تمام ادراکهای دنیا هم از من خالیاند. مضحک شدهام. با این همه میدانم وجود دارم، که من اینجا هستم. حالا وقتی میگویم «من»، به نظرم توخالی میرسد.» یک «من» برای او باقی مانده و این تنها سرمایه اوست؛ اما «من»ای که توخالی است. ولی بههرحال هست و وجود دارد. و این همان شالوده و چکیده بحث اصلی سارتر است که «ما انسانها محکوم به آزادی هستیم.» یعنی هستیم و باید انتخابی داشته باشیم. این مساله در صفحات بعدتر هم بهصراحت مطرح میشود: «تنها چیزی واقعیای که در من مانده، وجود است که حس میکند وجود دارد.»
یکی از فلسفههایی که سارتر در این رمان بهطور رسمی به جنگش رفته، فلسفه رواقیون است که از نظر راوی رمان، بودن مثل آنها احمقانه است: «کار احمقانه آن است که مثل رواقیون همیشه بردبار باشی. آن وقت برای هیچ و پوچ از پا در میآیی.» رواقیون انجام وظیفه طبیعی را برای انسان متصور بودند و او را به اینکار دعوت میکردند. هدف را هم تکامل فرد در سایه نظم اجتماعی و تعامل خوب با دیگران میدانستند. با وجود چنین آموزههایی مشخص است چرا شخصیت اصلی رمان «تهوع» با افکاری که از او مرور کردیم، پایبندی به آموزههای رواقیون را کار احمقانهای توصیف کند.
در ادامه این بخش از نوشتار، چند جمله دیگر از رمان «تهوع» را بهعنوان نمونههای دارای فلسفه اگزیستانسیالیستی میآوریم:
«وجود شل و ول است، میغلتد و اینطرف و آنطرف میرود. من بین خانهها اینطرف و آنطرف میروم، من هستم، وجود دارم. فکر میکنم، پس به این طرف و آن طرف میروم. من هستم، وجود، یک سقوطِ تمامشده است، نخواهد افتاد، خواهد افتاد.» (ص ۱۴۵)
«وجود یک چیز منعطف است.» یا «اگر قرار بر وجود داشتن بود، میبایست تا همان حد وجود داشت، تا حد کپک، حد ورم، حد بیشرمی.»
«هم بهخاطر خودم خجالتزدهام و هم بهخاطر هرچیزی که برابر آن وجود دارد.»
یک جمله هم در زمینه بحث «وجود و موجود» به این ترتیب است: «از خلال خرمنها خرمن وجود آشکار میشود، ظریف و استوار، وقتی بخواهیم بگیریمش فقط به موجودها برمیخوریم، به موجودهای عاری از معنی.» ص ۲۴۶
در بخشهایی از صفحه ۱۸۲ میخوانیم: «من هم زیادی بودم» و یا «به شکل نامشخصی خیال داشتم خودم را از بین ببرم تا دستکم یکی از این وجودهای زائد کم شود. ولی حتا مرگم هم زیادی بود.» نتیجهگیریاش هم از جملات این صفحه چنین است: «من تا ابد زیادی بودم.»
در جایی از رمان، روکانتن، لوسی معشوق قدیمی خود را میبیند و این جملات را میگوید: «لحظهای از خودم میپرسم آیا درباهاش اشتباه نکردهام، آیا این ذات حقیقیاش نیست که یکباره جلوِ رویم آشکار شده...»
* مواجهه با فلسفه وجود اشیا و گیاهان
یکی از شاخههای مواجهه روکانتن با مساله وجود، روبرو شدنش با فلسفه وجود اشیا و گیاهان است. او معتقد است اشیا نباید تاثیرگذار باشند چون زنده نیستند. بنابراین تاثیرگذاری را در زنده بودن میداند. اما بر این باور است که اشیا بر او تاثیر میگذارند و این مساله برایش غیرقابل تحمل است. او میترسد با اشیا ارتباط برقرار کند چون گویی برایش در حکم جانواران زنده هستند. شاید این حالت ناشی از تنهایی این شخصیت باشد؛ شاید هم یکی از تضادها و دوگانگیهای دیگر وجودش.
هنگام خواندن «تهوع» توجه به وجودِ همه اشیای حاضر در داستان، مهم است. توصیف و جملاتی که سارتر در بخشهای مواجهه روکانتن با اشیایی مانند نیمکت یا صندلی میآورد، ناشی از نگرش فلسفی پدیدهشناسی و وجودگرایی هستند. «وجود دارد. این چیزی که رویش نشستهام و دستم را رویش تکیه دادم اسمش نیمکت است. آن را عمدا ساختهاند تا بتوانیم بنشینیم. چرم، فنر و پارچه برداشتند و دست به کار شدند، با این فکر که نشیمنگاهی بسازند، و وقتی کارشان تمام شد این از آب درآمد» (ص ۱۷۸) این شخصیت که در ابتدای مطلب اشاره کردیم تنهاست و در محیطی از انسانها محاصره یا محاط شده، در محاصره اشیا هم قرار دارد: «من میان اشیا هستم، میان بینامها» و یا «دیگر طاقت نداشتم اشیا اینقدر نزدیک باشند.» درباره کاربرد و همچنین دوری از اشیا هم شخصیت راوی میگوید: «اشیا ساخته نشدهاند که آدم لمسشان کند. بهتر است بینشان بخزیم و تا میتوانیم از آنها دوری کنیم.»
در وجه دیگر، شخصیت اصلی «تهوع» با نباتات روبروست و درباره درختها و گیاهان میگوید: «آنها دلشان نمیخواست وجود داشته باشند؛ اما نمیتوانستند جلوش را بگیرند. بله. پس بدون هیاهو سرشان به کار خودشان بود؛ شیره آرامآرام و با بیمیلی در آوندها بالا میرفت و ریشهها آهسته در خاک فرو میرفتند.» در این چند جمله هم میتوان به وضوح عقاید اگزیستانسیالیستی و همان ناچار بودن از آزادی را مشاهده کرد.
لارس اسوندسن در کتاب «فلسفه ملال» ملال را به شکلهای سطحی و عمقی تقسیمبندی میکند و میگوید در شکل سطحی ملال، اشیای پیرامون ما ملالانگیزند، ولی در ملال عمیق، همه چیز، حتی خودمان ما را گرفتار ملال میکند. با پذیرش این طبقهبندی و تعریف، بهنظر میرسد مواجهه با اشیا و محیط اطراف، آنتوان روکانتن را دچار ملال سطحی؛ اما مواجهه با خودش او را دچار ملال عمقی میکند: «در دام آینه میافتم، به خودم نگاه می کنم و از خودم بدم میآید: باز هم یک ابدیت». نتیجهگیری این مواجههها هم به تهوع ختم میشود: «پس تهوع همین است: این وضوح کورکننده؟» نتیجهگیریای هم که راوی وجودگرای رمان «تهوع» از این مواجهه میگیرد، چنین است: «بعد نوبت به تهوعهای دیگر رسید. گاه و بیگاه اشیا شروع میکنند به وجود داشتن در دستانتان.»
* نتیجهگیری
«تهوع» دربردارنده آموزههای اگزیستانسیالیستی است. قرار نیست نتیجه خاصی جز ارائه آموزههای این مکتب در این رمان حاصل شود. به این ترتیب بناست با خواندن این رمان، آموزههای فلسفه مورد اشاره را در قالب داستان و نثری که مثل رسالههای فلسفی خشک نیست، بفهمیم.
بهتر است در مقام نتیجهگیری بخشی از سطور صفحه ۲۵۰ کتاب را بیاوریم که راوی در آنها میگوید: «تاریخ از چیزی که وجود داشته حرف میزند؛ هرگز یک موجود نمیتواند وجود یک موجود دیگر را توجیه کند. اشتباه من این بود که میخواستم موسیو دو رولبون را دوباره زنده کنم.» و همچنین از صفحه دیگری از پایانبندی رمان که «باز هم مینویسم. یک کتاب. یک رمان. آن وقت آدمهایی هستند که این رمان را میخوانند و میگویند: «این را آنتوان روکانتن نوشته، همان یاروی موحنایی که توی کافهها میپلکید.» و آنها به زندگیام فکر میکنند، همانطوری که من به زندگی این سیاهپوست فکر میکنم.»
منبع: مهر
انتهای پیام/
نظر شما